سلام …. بهمن ماه سال 1388 بود که به صورت اتفاقی از طرف رئیس سابقم به یه سمینار دعوت شدم …. سمیناری که داستان زندگیمو عوض کرد. یه سمینار مثل سیمنار های دیگه ، یه سالن بزرگ که یه مشت آدم کنار همدیگه نشسته بودن ، یه نفر هم داشت اون جلو حرف میزد که گوشه پیراهنش با برچسب قرمز رنگ نوشته شده بود کامبیز. من دیر رسیده بودم و ردیف آخر نشسته بودم به حرفهای کامبیز هم خیلی توجه نمی کردم و داشتم با دوستم اس ام اس بازی می کردم. کم کم یه چیزهایی توجهموجلب کرد…اداره اونجا کار تنها یه نفر نبود انگار یه تیم داشت اون سمینار را می چرخوند ، اونهایی که مثل کامبیز نیم تگ قرمز داشتن ، خوشحال تر از بقیه بودن ، لبخند میزدن و باهم مهربون بودن… با خودم گفتم ای ول عجب جای خوبیه … حتما خوب پول میدن! نیرو نمی خوان؟! یک ساعت گذشت … …تا یه جایی نوبت به حرف زدن کسانی که قبلا این سمینار را گذرانده بودن شد تا تعریف کنن که چه دستاوردهایی براشون داشته. خیلی هیجان داشتن و با شور و شوق تعریف می کردن …انگار داشتن از یکی از با ارزش ترین تجربه هاشون تو زندگی حرف میزدن… با خودم گفت… ای ول اینها چقدر پول گرفتن؟ من بیام حرف بزنم ، چقدر میدن ؟ 100 تومن ، 200 تومن ، ….؟ خوب که به حرفاشون گوش کردم دیدم نه! این شوق و ذوق را نمیشه با پول خرید، این اشتیاق واقعی واقعیه ، اونها تظاهر نمی کنن . خود خودشونن!! همین باعث شد که ثبت نام کنم! گذشت و 6 جلسه ی دوره مقدماتی تموم شد، یادمه فردای جلسه ششم یه نیرو و اعتماد به نفس عجیبی داشتم سر حال بودم و خوشحال با لبخندی که روی لبم نشسته بود ، مدام یه فکر می آمد توی ذهنم :”حالا دیگه انقدر نیرومند هستم که از پس اداره زندگیم بربیام .دیگه هیچی نمی تونه انرژیمو بگیره و قربانیم کنه” امروز حدود 6 سال از روزی که با موسسه به سوی تعادل آشنا شدم میگذره، تو این 6 سال شاد ترین لحظات زندگیمو تو این موسسه تجربه کردم و با بهترین دوستانم در اونجا آشنا شدم. و از اینکه فرصت شرکت تو این کلاسها و یادگرفتن این تکنیک ها را داشتم خداوند را شکرگزار هستم. تو این 6 سال زندگیم پستی و بلندی زیاد داشت روزهای سخت و شاد زیادی را دیدم و چیزی که برام خیلی ارزش داره اینه که من هر روز نیرومند تر از دیروزم و از زندگیم خیلی بیشتر از قبل هم راضیم و هم لذت میبرم ، الان شدم یه بهمن شاد و خندون که برای هرکدام از مشکلاتم راهی پیدا میکنم و از درجا زدن بیرون اومدم.