مریم اکرمی

  • 1397/06/30 - 09:08
  • - تعداد بازدید: 1838
  • زمان مطالعه : 3 دقیقه
بازی زندگی

مریم اکرمی

امروز چهارمین جلسه به سوی تعادل مقدماتی برگزار می شود. من که مسئول نیم تگ هستم اسامی شرکت کننده ها را روی میز به ترتیب حروف الفبا مرتب کردم تا به هنگام ورود شرکت کنندگان به آنها بدهم.

امروز چهارمین جلسه به سوی تعادل مقدماتی برگزار می شود. من که مسئول نیم تگ هستم اسامی شرکت کننده ها را روی میز به ترتیب حروف الفبا مرتب کردم تا به هنگام ورود شرکت کنندگان به آنها بدهم. به هر اسمی که نگاه می کنم خاطره ای برایم تداعی می شود . حسین، یاد آور20 سال قبل در مطب دکتر حسین... متخصص مغز و اعصاب که می گوید: سردرد شما توسط من قابل درمان نیست. به سایر پزشکان همکارم مراجعه کنید.
این یکی نامش طیبه است فورا به یاد دکتر طیبه... می افتم که گفت : این داروهایی که می نویسم برای یک دوره می خوری اگر بهتر شدی بیا و ادامه بده و گر نه سر بذار به بیابون ، تنها راه تو همینه. من از شدت عصبانیت و غصه نمی دونستم چکار کنم.
سردردم مرا به مرز استیصال کشیده بود . زندگیم تعطیل شده بود نه تفریح،نه روابط خانوادگی. دوستان و آشنایانم را مدتها بود ندیده بودم. آنها بخاطر رعایت حال من صرفا به احوالپرسی تلفنی بسنده می کردند و بعلت همین سردردها شغل پرستاری را نیز رها کرده و خانه نشین شدم.
بیصبرانه منتظر شروع کلاس بودم که نام منصوره به چشمم خورد. چند ماهی برای ویزیت نزد دکتر منصوره... مراجعه کردم اما سردرد با همان شدت ادامه داشت تا اینکه نامه بستری در بیمارستان را صادر کرده و گفت با یک هفته بستری درمان می شوی و من بستری شدم .
درمان شروع شد و دوزهای سنگین داروها به همراه انواع آزمایش و اقدامات تشخیصی آغاز گردید. مدت بستری در بیمارستان به 20 روز رسید و انواع داروها را روی من آزمایش کرده بودند ولی هیچ نتیجه ای نداشت.
از این زمان خاطرات بیمارستان از ذهنم پاک شده و هیچ چیز را به خاطر نمی آورم به همین دلیل قسمتی از داستان تا پس از خروج از کما نقل قول از همسرم است:
"روز یازدهم بهمن بعلت سردرد شدید حال خوبی نداشتی و فقط تزریقات مختلفی انجام میشد پزشک مربوطه و بخش هیچ توضیحی نمی دادند. صبح زود ساعت 7 به بیمارستان آمدم که با صحنه شوکه کننده ای مواجه شدم که به دستگاه اکسیژن وصل شده بودی وساعاتی بعد به ICU منتقل شدی .هیچکس توضیحی نداشت چون علت آن را نمی دانستند. کمای عمیق با درجه هوشیاری 3 چیزی بود که توانستم از بین حرفهای پرستاران و پرسنل ICU بفهمم و این یک فاجعه بود. 10 شبانه روز بدین منوال گذشت. دیگر پزشکان هم ناامید شده بودند.
صبح روز دهم ناگهان معجزه رخ داد. انگشتان پایت را حرکت میدادی در حالیکه طی ده روز گذشته همین پایت در قبال تحریک کف پا با سوزن هیچ عکس العملی نداشت. دکتر پس از معاینه و بررسی رفلکس بدنیت گفت: بیمارت برگشت."
زمانی که از کما خارج شدم دوستم راشین هر روز از لحاظ روحی و پیگیری پزشکی حمایتم میکرد.
در زمان همین تماسها وقتی استیصال و درماندگی مرا می دید کم کم مرا با موسسه آشنا کرد اما از آنجا که سالها توان انجام کاری را نداشتم ابتدا مقاومت می کردم ولی او اصراری نداشت که حتما به این کلاسها بیایم و قرار شد صرفا برای معارفه بیایم.
من که قبل از آن فکر می کردم توان تحمل دقایقی از کلاس را نخواهم داشت محو صحبتهای کامبیز شدم.هر جلسه که گذشت دنیای جدیدی می دیدم که سرشار از روشنایی و امید بود. نا امیدی و یاس کنار رفته بودند و آنقدر امیدوار شده بودم که بلا فاصله برای کلاس کاربردی و سپس بازی زندگی هم ثبت نام کردم.
هر چه با دنیای قدیم فاصله می گرفتم، انرژیم دو چندان می شد بطوری که در خواست یاوری داده که پذیرفته شد و فکر میکنم دوره اول یاوری را بخوبی گذرانده ام و اکنون برای دومین بار افتخار بودن در دوره یاوری را دارم.
من از گذشته عبور کرده، فعال شده و بدنبال آگاهی می روم. گرچه سردرد ادامه دارد اما راهم را یافته ام. در راه پیشرفت و آگاهی، موسسه به سوی تعادل و دوستان خوبی که در آن پیدا کردم گنجینه ای بی بدیل هستند.
این زندگی دوباره من است که خدا به من بخشید و صدها انسان والا و عاشق به بشریت، که در راس آن کامبیز عزیز، مربی گرانقدرم به آن رنگ تازه ای زدند.
امید دارم داستان زندگی من و امثال من نوری به دل کسانی بتاباند که منتظر یک نشانه، یک حرکت، یک تلنگر برای تحول اند.

  • گروه خبری : تجربه ها,سمینار بازی زندگی
  • کد خبر : 769
مدیر سیستم
خبرنگار

مدیر سیستم

نظرات

0 نظر برای این مطلب وجود دارد

نظر دهید